عمر تنها به یک نفس بند است
نیم گریه است و نیم لبخند است
از اطاقی سیاه میگویم
همره اشک و آه میگویم
هر در اینجا که باز و بست کند
صحبت آینه شکست کند
همه صحبت زیک سفر دارند
گویی از مرگ من خبر دارند
صحبت از تیشه و درخت کنند
صحبت از لحظه های سخت کنند
برف در زیر آفتابم من
وای امشب چه در عذابم من
زیر پا برگ خشک را مانم
غزل مرگ خویش میخوانم
درد می بارد از تمام تنم
سدر و کافور و تربت و کفنم
مرغ جانم که یک نفس دارد
قصد رفتن از این قفس دارد
آری از عافیت چه محرومم
منکه امشب به درد محکومم
درد دنبال می کند تن من
غم لگد مال می کند تن من
سخت غربت کشیده می میرم
روی یاران ندیده می میرم
نامه ام جرم بی عدد دارد
سینه سنگینی لحد دارد
گرد مردن به چهره پاشیدند
سنگ قبر مرا تراشیدند
حق اجابت کند دعاهایم
رو به قبله است دست و پاهایم
رو به قبله چه ناامیدانه
اجل آمد طبیب وارانه
تا به بالین من اجل بنشست
دفترم سوخت و قلم بشکست
مانده از عمر. یک نفس یک آه
مثنوی مثل عمر من کوتاه
عمر تنها یک نفس بند است
نیم گریه است و نیم لبخند است