.سلام دوستان عزیز
اگر اهل مطالعه و خواندن کتاب نیستید، مانعی برای خواندن این کتاب بسیارجذاب نمی شود، شما هم علاقه مند به خواندن می شوید.
....
روز بعد دوباره به دفتر آمد، طبق معمول سر من از کار شلوغ بود، با تلفن مشغول صحبت بودم که دیدم از کیفش یک شاخه گل خارج کرد، آنرا مقابل من گذاشت، خسته نباشید گفت و بلافاصله رفت، چند روز اینکار را تکرار کرد و در ضمن آنروزها هم خیلی خوش پوش و مرتب و خوشآیند به سرکار میآمد.
یکی از روزها که به دفترآمد و می خواست طبق معمول چند روز گذشته،گل را روی میزم بگذارد و خسته نباشید گویان خارج شود ، با اشاره گفتم بماند تا تلفنم را تمام کنم، منتظر ماند، تلفنم را که قطع کردم به او گفتم از گل ها خیلی ممنونم ولی میخواهم بدانم تکرار این کار به چه دلیل است، با لبخندی بسیار مودبانه سرش را پایین انداخت و گفت مربوط به صحبتی است که با شما دارم،
گفتم، منظورت کدام صحبت است ؟ در همین لحظه دوباره تلفن دفتر به صدا درآمد، با اشاره ای شیرین و مظلومانه به من گفت، می بینید؟ شما اصلا وقت ندارید که من بتوانم حرفم را بزنم، این را گفت و رفت.
فردای آنروز گل ُرز بسیار زیبایی را به همراه پاکت کوچکی به روی میزم گذاشت و با لبخند همیشگی و محترمانه اش به من خسته نباشید گفت و رفت،
خیلی کنجکاو بودم که داخل پاکت چه نامه ای است، تلفنم که تمام شد، پاکت را باز کردم، با خط بسیار زیبایی خواهش کرده بود، به دلیل اینکه در محل کار،من وقتی برای صحبت ندارم، در زمان صرف نهار به رستورانی که بالاتر از محل شرکت هست بروم.
در ابتدا کمی جا خوردم، با فکر اینکه حتما یک بحث کاری است خودم را متقاعد کردم که این ملاقات اشکالی نخواهد داشت، بخصوص با گلهای زیبا و رفتار بسیار مودبانه
http://qadireydizadeh.ir/ShowContent.aspx?PageID=695&buy=81&UserParentID=4695
چند روز گذشته او، پاسخ منفی به این دعوت، کار آسانی نبود.
برای زمان صرف نهار، برنامه ریزی کردم تا بتوانم به رستوران محل قرار بروم، وقتی به رستوران رسیدم، او را دیدم که با لباسی شیک و یک جعبه ی زیبا از گلهای رُز در آنجا منتظر است، نزدیک رفتم و از دعوتش تشکر کردم، به او گفتم خب، حالا با خیال راحت می توانی صحبت کنی، ....
بخش دیگری از کتاب « دختران بخوانند »
نویسنده: قدیر عیدی زاده
تمام تصاویری که از ازدواج ، همسر و زندگی زناشویی در ذهنم پرورانده بودم، ویران شده بود.
کم کم نگرانی و اضطراب به سُراغم میآمد، بعضی شبها کابوس
می دیدم ، رفتار ناصر بکلی تغییری منفی پیدا کرده بود و این بیشتر مرا می ترساند، هنوز رسما از من خواستگاری نشده بود، ما هنوز مراسم و جشن عروسی برگزار نکرده بودیم،
و در همان مقطع متاسفانه احساس کردم که دارم مادر می شوم .
این خبر برای پدر و مادرم بسیار نگران کننده بود، با خوشحالی خبر مادر شدنم را به ناصر دادم، در کمال ناباوری و بُهت، فریادهای رعدگونه اش تمام رویاهای باقی مانده ذهنم را نابود کرد، باور کردنی نبود، ناصر به شدت تغییر شخصیت داده بود، اصلا او را نمیشناختم،
یک روزدر غیاب پدر و مادرم، در اعتراض به مادر شدنم، من را به شدت کتک زد. روز وحشتناکی بود و در حقیقت این .......
بقیه این دو ماجرای واقعی و داستان های دیگر را
در کتاب « دختران بخوانند » دنبال کنید.
برای تهیه کتاب دختران بخوانند
http://qadireydizadeh.ir/ShowContent.aspx?PageID=695&buy=81&UserParentID=4695
لیست کل یادداشت های این وبلاگ