عقل را با عشق آمد روبرو باز شد در بینشان این گفتگو عقل گفتا من زتو والاترم من زتو بالاترم والاترم گر نباشد عقل ره گم میشود از کژی مردم چو کژدم می شود چشمه های علم و حکمت از من است راه توفیق سعادت از من است نوح راه بندگی از من گرفت خضر آب زندگی از من گرفت من به لقمان درس حکمت داده ام من به یوسف تاج عزت داده ام گر نباشد عقل یک عاقل مجو هر کی بی عقل است انسانش مگو عشق آمد بی محابا در سخن گفت نتوانی شوی همراه من راه من راهیست بی پایان و سخت لب فرو بر بند نه بر بند رخت من در این عالم قضایا دیده ام خود عجائب ماجراها دیده ام عقل آدم که بر او کردی مدد گندمی او را زجنت دور کرد آدمی عشق خدا گر داشتی کی به دندان گندمی بر داشتی عشق نشناسد هراس و بیم را عشق پرورده است ابراهیم را با خلیل الله عشق ان می کند عشق آتش را گلستان می کند نوح حرف عشق با دل می زند زان سبب لنگر به ساحل می زند از ازل با عشق بازان بوده ام با همه تاریخ سازان بوده ام عشق گر اندر دل لیلا نبود او زهاجر برتر و بالا نبود عشق انسان را فدایی می کند عشق مکتب را خدایی می کند عشق پیکر می دهد سر می دهد عشق یک شش ماهه اغر می دهد عقل می گفتا حسینا کند رو عشق می گفتا حسینا تند رو عقل گفتا این سه ساله دخترت عشق گفتا رو به سوی داورت عقل گفتا پیش پایت آتش است عشق گفتاهر چه پیش آید خوش است عشق را با عقل سنجیدن خطاست عقل چون بی عشق باشد بی خداست |