در بنی اسرائیل یه جوونی بود بسیار آلوده و شرور و گناهکار.خطاب رسید موسی! این آلودهه رو از شهرتون بیرون کنید وگرنه بواسطه همین می بینی عذاب براتون نازل میشه.
موسی اطاعت کرد فرمایش خدا رو. جوونه رو بیرونش کردن از شهر. تو یه قریه دیگه رفت اونجا هم راهش ندادن. رفت سر به کوه گذاشت. تو دل کوه این جوون مریض شد. آثار مرگ بر این جوون ظاهر شد. لحظه های آخر عمرش بود. اگه الان تو شهر خودمون بودم تو یه همچین لحظه ای پدر و مادرم میومدن سرمو رو دامن میگرفتن. اونا واسم دلسوزی میکردن. تو کاری کردی که همشون منو رد کردن. منو بیرون کردن. گوشه غربت افتادم. دیگه کسی نیست به دادم برسه. حداقل این لحظه آخر توبمو قبول کن. میخوام بهت بگم غلط کردم. نفهمیدم.
یه عمر بیراهه رفته ها! همچین که با دل شکسته تو غربت جوونه اشک رو صورتش جاری شد خطاب اومد به حوریه های بهشتی و غلمان بهشتی فرمود به شکل پدر و مادرش برید بالاسرش. نذارید بندم تنهایی بکشه. برید سر بندمو تو دامن بگیرید لحظه های آخر.
جوونه از دنیا رفت خطاب رسید موسی! یکی از بندگان خوب من از دنیا رفته در فلان جا برو بنده منو غسل بده کفن کن نماز برش بگزار دفنش کن. موسی اومد توی کوه نگاهش افتاد دید این همون جوونه هست که بیرونش کردن از شهر. خدیا! تو گفتی اینو از شهر بیرونش کنید. اما الان میگی یکی از بهترین بنده هاته. قضیه چیه؟ پروردگار فرمود موسی هرکسی که در دل غربت باشه ملائکه من به حالش گریه می کنن و رحم می کنن. ملائکه من بهش رحم می کنن و من رحم نکنم؟ من ارحم الراحمینم. موسی این جوون آلوده لحظه های آخر باما آشتی کرد. ما هم قبولش کردیم. ماهم پذیرفتیمش
لیست کل یادداشت های این وبلاگ