تعهد برای انجام نماز اول وقت (ملاقات با ولی عصر) - ndayeeshgh
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ndayeeshgh


لینک دوستان

صدف جان صدف عزیزم چشم انتظارتم برگرد
صدفی برای مروارید
منتظران دل شکسته
هر چی بخوای داریم
ترفند،نرم افزار،آموزش و....
::::: نـو ر و ز :::::
در سایه سار وحدت
صبور: بچه قمی اینجا هس ؟
یا ضامن آهو
diplomacy
shima love

لوگوی دوستان























تعداد بازدید

v امروز : 23 بازدید

v دیروز : 18 بازدید

v کل بازدیدها : 167591 بازدید

آهنگ وبلاگ

88/1/25 :: 1:57 صبح

                                                       بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم.

! تعهد با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بر نماز اول وقت

                                                                                  

صدای تیک تیک رادیو اتوبوس، حکایت از فرا رسیدن وقت فریضه ظهر می کرد. مسافرین اتوبوس، هر یک به صورتی خودشان را سرگرم کرده بودند.

عده ای بیابانهای اطراف را تماشا می کردند و تیر تلگرافها را شمارش می کردند، عده ای مشغول صبحت کردن با همدیگر بودند و عده ام چرت می زدند و عده ای هم با تنقلات خودشان را سرگرم کرده بودند.

ناگهان، همگام با بانگ روح بخش اذان، جوان آراسته ای که لباسهای تمیر و سر وضع مرتبی داشت و کنار من نشسته بود از جا حرکت کرد و به طرف راننده به راه افتاد و اب لحنی بسیار مودبانه از راننده تقاضا کرد برای اداری فریضه نماز ظهر چند دقیقه ای توقف کند. راننده اما با بی تفاوتی خاص خود گفت: یک ساعت دیگر به قهوه خانه ای می رسیم و آنجا برای نهار و نماز نیم ساعتی توقف خواهیم کرد.

وقتی جوان خواهش خود را تکرار کرد و جواب مناسبی دریافت نکرد، به تطمیع راننده متوسل شد، کیف سامسونت خود را باز کرد و بسته ای اسکناس تعارف راننده کرد و گفت: هر مقدار پول می خواهید بردارید و برای چند دقیقه اجازه بدهید من نمازم را اول وقت بخوانم و الّا می باید پیاده شود! بر خورد مودبانه و نفوذ کلام معنوی او در راننده موثر واقع شد و هنوز صدای اذان رادیو اتوبوس قطع نشده بود که در اولین پارکینگ کنار جاده توقف کرد.
جوان پیاده شد با وضو بود، قبله نمای کوچکی را از جیب خود بیرون آورد جهت قبله را معین کرد و به نماز ایستاد، با ارامش وصف ناپذیری نمازش را خواند و در میان بهت و حیرت مسافرین اتوبوس، دوباره سوار شد از راننده و مسافرین تشکر و عذرخواهی کرد، و دوباره در کنار من در صندلیش قرار گرفت. مدتی در بهت و سکوت گذراندم، تا اینکه طاقتم را از دست دادم و در حالیکه اُبهت او مرا گرفته بود و با تمام وجود او را تحسین میکردم از او سوال کردم. شما اینقدر به نماز اول وقت اهمیت می دهید که برای آن حاضرید پول خرج کنید و در بیابان اتوبوس را متوقف کنید. کمی سکوت کرد و با تبسم ملیحی گفت: من با امام زمانم حضرت ولی الله الاعظم (عج) پیمان بسته ام نمازم را اول وقت بخوانم. و نمی توانم پیمان شکنی کنم. برتعجب من افزوده شد، خودم را قدری جمع و جور کردم و کاملا توجهم به او جلب شد.

گفتم: چگونه و به چه جهت چنین پیمانی بسته اید، با کمی تامل گفت: قضیه اش مفصل است! گفتم حال که با هم هستیم و تا مقصد هم راه درازی در پیش داریم، از فرصت استفاده کنید و ماجرا را از اول برایم بگویید. قدری تعلل کرد و سپس در حالیکه اشک حسرت در چشمانش  حلقه زده بود گفت: من دانشجویی بودم که در یکی از کشورهای اروپایی درس میخواندم. محل سکونتم در یک بخش کوچک بود و تا شهری که دانشگاه من در آنجا بود فاصله زیادی داشت که اکثر اوقات با ماشین این مسیر را طی میکردیم. ضمنا  در این بخش یک اتوبوس بیشتر نبود که مسافرین را به شهر می برد و برمی گشت. برای فارغ التحصیل شدنم باید آخرین امتحانم را میدادم. پس از سالها رنج و سختی و تحمل غربت خلاصه روز موعود فرا رسید. درسهایم را خوب خوانده بودم و خودم را برای آخرین امتحان که امتحانی سرنوشت ساز و مهم بود آماده کرده بود.

سوار اتوبوس شدم  پس از چند دقیقه حرکت کردیم. اتوبوس پر از مسافرانی بود که به شهر می رفتند. من هم کتابم جلوم باز بود و مشغول مطالعه بود. نیمی از راه را آمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد. راننده پایین رفت، کاپوت ماشین را بالا زد و قدری به موتور ور رفت اما روشن نشد، چند بار این کار را تکرار کرد اما فایده ای نداشت. توقف طولانی شد. مسافرین پیاده شدند و در کنار جاده نشسته بودند و بچه هایشان نیز در آن حوالی مشغولد بازی بودند. و من هم دلم برای امتحانم همانند سیر و سرکه می جوشید.

ناراحت بودم، چیزی به وقت امتحان نمانده بود. وسیله نقلیه دیگری هم از جاده عبور نمی کرد. مضطرب و نگران بودم چکار کنم و نزدیک شدن عقربه های ساعت به وقت امتحان لحظه لحظه امید مرا کمتر می کرد و به چشم خود می دیدم ک نزدیک است تلاش های چندین ساله ام به هدر برود.

ناگهان جرقه ای به مغزم زد و به یاد حرف مادرم افتادم که در هنگام بدرقه ام در فرودگاه ایران به من گفت: پسرم! تو الان راهی دیار غربتی، انجا نه زبان درستی می دانی و نه جایی را می شناسی و نه آشنایی دارید به امید خدا برو و بدان هر جا کارت گیر افتاد و دچار مشکلی شدی نگران نباش! ما امام زمانی داریم، رئوف و مهربان که همه جا حاظر و ناظر است او را صدا بزن و بگو ( یا فارِسَ الحِجاز ادرکنی) او تو را کمک خواهد کرد. و جوان در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد ادامه داد.

 به یاد کلام مادرم دلم شکست و اشکم جاری شد. گفتم: یا بقیه الله!

اگر امروز کمکم کنی و کارم را درست نمایی و من به امتحانم برسم، به شما قول می دهم و تعهد می نمایم که تا آخر عمر نمازم را اول وقت بخوانم و تا آنروز خیلی در قید و بند نماز نبودم و بخوانم و نخوانم اول وقت و آخر وقت.

پس از چند دقیقه یک اقایی از آن دورها آمد و به راننده رو کرد و گفت: چطور شده ( با زبان خود آنها حرف میزد).

 راننده گفت: نمی دانم هر کاری میکنم روشن نمی شود.

آن اقا جلو رفت و قدری ماشین را دست کاری کرد و گفت: شما بروید استارت بزنید راننده تا استارت زد ماشین روشن شد. و من نور امید در دلم جوانه زد و خوشحال و امیدوار، سوار شدم. مسافرین نیز همگی سوار شدند، همینکه اتوبوس میخواست راه بیفتد، دیدم همان اقا بالا آمد و مرا به اسم صدا زد و به زبان فارسی به من فرمود: فلانی تعهدی که به ما دادی یادت نرود. نماز اول وقت!!

من هم که اصلا از خوشحالی قضیه را فراموش کرده بودم بدون توجه که این اقا اسم مرا از کجا می دانست چه طور فارسی حرف زد گفتم: چشم. آقا پیاده شد و رفت و دیگر او را ندیدم وقتی به خودم آمدم که او رفته بود و من از آن روز در حسرت دیدار او به سر می برم. این بود سرگذشت نماز اول وقت من!!


  • کلمات کلیدی :
  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ


    منوى اصلى

    خانه v
    شناسنامه v
    پارسی بلاگv
    پست الکترونیک v
     RSS v
     Atom v

    درباره خودم

    لوگوى وبلاگ

    ndayeeshgh

    پیوندهای روزانه

    template designed by target=_blank>Rofouzeh