تبسم - ndayeeshgh
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ndayeeshgh


لینک دوستان

صدف جان صدف عزیزم چشم انتظارتم برگرد
صدفی برای مروارید
منتظران دل شکسته
هر چی بخوای داریم
ترفند،نرم افزار،آموزش و....
::::: نـو ر و ز :::::
در سایه سار وحدت
صبور: بچه قمی اینجا هس ؟
یا ضامن آهو
diplomacy
shima love

لوگوی دوستان























تعداد بازدید

v امروز : 30 بازدید

v دیروز : 9 بازدید

v کل بازدیدها : 170013 بازدید

آهنگ وبلاگ

87/8/30 :: 9:20 صبح

 

هر هفت روز، یک بار ندبه، اثر ندارد

عادت شده برامان، خون جگر ندارد

 

این انتظار و غفلت، یک ادعای کذب است

آسودگی دختر ، وقتی پدر ندارد !!!؟؟؟

 

باور نکرده است دل، بی او یتیم مانده

سرگرم کار دنیا، از او خبر ندارد .

 

این است پیام غیبت: مولای ما غریب است

در بین شیعه حتی، سیصد نفر ندارد !!!

 

ماییم و یازده قرن(1) خورشید پشت پرده

او هست و یازده قرن ، سیصد قمر ندارد!

 

باید به پا بخیزیم؛ ایمان، عمل، شهادت

دینداری خداوند، راهی دگر ندارد (2)

 

حالا چه می نویسی،از عشق و داغ هجران

دیگر بس است سرودن، وقتی ثمر ندارد.

 

 

 

التماس دعای فرج

به امید آماده شدن دلهامان ، استواری قدم هامان

به امید ظهور

 

 

--------------------------------------------

--------------------------------------------

 

1- از سال 329 ه.ق. غیبت کبری امام زمان (عج) شروع شده و امسال که سال 1429 ه.ق. می باشد، یازده قرن تمام است که ایشان در غیبت کبری به سر می برند.

 

2- امام باقر علیه السلام در پاسخ به درخواست ابوالجارود درمورد راهنمایی به دینی که امام و خاندانش خدای عزوجل را با آن دینداری می کنند ، فرمودند:

 

 « گواهی دادن به این که هیچ معبود حقی جز خداوند نیست و این که محمد صلی الله علیه و آله رسول خداست و اقرار کردن به آنچه از نزد خداوند آورده و ولایت ولّی ما و بیزاری از دشمنان ما و تسلیم بودن به امر ما و انتظار قائم ما و اهتمام ورزیدن ( در امور واجب و حلال) و پرهیزگاری ( از کارهای حرام) می باشد. (اصول کافی 2 / 21 ح 10 )

 

 ... همچنین مشابه این حدیث از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده با عنوان آنچه خدای تعالی هیچ عملی را جز به آن از بندگان نمی پذیرد ( غیبت نعمانی 133 ) و همچنین امام محمد باقر علیه السلام در جواب مردی که نامه ای داشت حاوی پرسش از دینی که عمل در آن قبول است، مشابه این پاسخ را فرمودند.( اصول کافی 2 / 22 ح 13 ) به نقل از مکیال المکارم ج 2 ص 193

 



  • کلمات کلیدی :
  • 87/8/29 :: 4:34 عصر

    روزی عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی میکردن تا نوبت به دیوونگی رسید دیونگی همه‌رو پیدا کرد اما هرچه گشت اثری از عشق نبود فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته‌ی گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی یک خار بزرگ برداشت و در بوته‌ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده است و دیوونگی که خودش را مقصر میدونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند و از اون روز به بعد وقتی که عشق به سراغه کسی میره چون کوره بدیهیه عیبهای معشوقش رو نمیبینه و دیوونگی هم همیشه در کنارشه


  • کلمات کلیدی :
  • 87/8/22 :: 4:28 عصر

                               

    besmellah3.gif

                                                                      اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ

    6113e16hpe4atm.gif

    فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً

    6113e16hpe4atm.gif

    وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

    6113e16hpe4atm.gif

    برحمتک یا ارحم الرحمین

    6113e16hpe4atm.gif

    اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجه

    6113e16hpe4atm.gif

    به امید ظهور حضرت امام مهدی (عج)743532d7zvrepqh0.gif

    489936waplsb8efn.gifالتماس دعا 489936waplsb8efn.gif



  • کلمات کلیدی :
  • 87/8/20 :: 7:59 عصر

    آخرین لحظه و آخرین سخن مشاهیر جهان در آخرین لحظه زندگی

    بسیاری از مردم در طول زندگی خود به لحظه مرگ می‌اندیشند و سعی دارند آخرین لحظات زندگی را در مغز خود تجسم کنند، ولی این کار برای هیچ‌کس میسر نیست. افراد خاصی که توانایی ذاتی و هوش سرشار داشته باشند، می‌توانند در ذهن خود تصاویر خاصی را ببینند. به عنوان نمونه (دیمیتری مندلیوف) شیمی‌دان روس در خواب جدول عناصر را دید. برخی از اتفاقات علمی و تخیلی و ماشین‌آلاتی که (ژول‌‌ورن) نویسنده معروف فرانسوی در آثار خود از آنها ذکر کرده‌ بود، بعدها به حقیقت پیوستند. به برخی از نویسندگان بزرگ الهام شده بود که مرگشان نزدیک است. تعدادی از آنها حتی در کتاب‌های خود شرایطی مشابه شرایط مرگ خود را به نگارش درآورده بودند. در اینجا سخنانی را که بعضی از مشاهیر جهان در آخرین لحظه زندگی بر زبان آوردند ذکر می‌کنیم
    لئوناردو داوینچی) قبل از این‌که روح خود را تسلیم مرگ کند، اظهار داشت: (من به مردم توهین کردم! آثار من به آن درجه از عظمت رسیدند که من در طلبش بودم.)
    (جورج ویلهلم فردریک) پدر مکتب دیالکتیک هگل تا آخرین لحظه زندگی بر عقیده خود پا برجا ماند. او در زمان مرگ زیرلب گفت: (تنها یک نفر بود که در طول زندگی مرا درک می‌کرد.) و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد: (در حقیقت حتی او هم مرا نفهمید.)


    (توماس کارلایل) مورخ و نویسنده اسکاتلندی درست قبل از این‌که جان به جان آفرین تسلیم کند، گفت: (احساس کسی را دارم که در حال مرگ است.)


    (ماری آنتوانت) ملکه فرانسه در روز اعدام خود بسیار خوددار و متین بود. وقتی از سکوی اعدام بالا می‌رفت ناگهان لغزید و پای جلاد خود را لگد کرد. بعد رو به او کرد و گفت: (لطفا مرا به خاطر این کارم ببخش اصلا عمدی نبود.)


    (نرون) امپراطور روم قبل از این‌که بر زمین بیفتد و بمیرد فریاد زد: (چه بازیگر بزرگی در درون من می‌میرد)!


    (واسلاو نیجینسکی)، (آناتول فرانس( )جوزپه گاریبالدی) و (جورج بایرون) قبل از جان دادن زیر لب گفتند: (مادر)!


    کشیشی که بر بالای سر (فردریک اول) پادشاه روسیه به هنگام مرگ دعا می‌خواند شنید که او گفت: (انسان برهنه به این دنیا می‌آید و برهنه از دنیا می‌رود.) سپس فردریک دست کشیش را کشید و فریاد زد: (حق ندارید مرا برهنه دفن کنید. می‌خواهم یونیفورم کامل بر تن داشته باشم.)


    (فیودو تایچف) شاعر روسی گفت: (وقتی انسان نمی‌تواند کلمات مناسب را برای بیان احوالش بیابد چه شکنجه‌ای را تحمل می‌کند)!


    (آگوست لومیر) یکی از مخترعین دوربین تصویر متحرک، گفت: (دارم از فیلم بیرون می‌دوم.)


    آخرین کلمات (آلبرت انیشتین) را هیچ‌کس نفهمید زیرا پرستاری که در کنارش بود آلمانی نمی‌دانست.


    (تئودور داستایوفسکی) روز بیست و هشتم ژانویه سال 1881 از خواب بیدار شد. ناگهان دریافت که آن روز آخرین روز زندگی اوست. او همچنان روی تخت دراز کشید و صبر کرد تا همسرش (آنا) از خواب برخیزد. (آنا) ابتدا حرف او را باور نکرد ولی او اصرار داشت که همسرش کشیش را خبر کند. وقتی کشیش بر بالای سر داستایوفسکی دعا خواند، او از دنیا رفت.


    (لئو تولستوی) آخرین روزهای زندگی خود را در دهکده‌‌ای در جوار یک ایستگاه راه‌آهن کوچک سپری کرد. او که در 83 سالگی از زندگی در مایملک خود خسته شده بود، به همراه دختر و پزشک خانوادگی‌اش سوار قطار شد تا به طور ناشناس سفر کند. ولی به هنگام سوار شدن سرما خورد و مدتی بعد دکتر تشخیص داد که مبتلا به ذات‌الریه شده است. آخرین جمله‌ای که تولستوی زیر لب زمزمه کرد این بود: (من عاشق حقیقتم.) بعضی از اطرافیان او نیز می‌‌گویند او قبل از این‌که نفس آخر را بکشد گفت: (مرگ را درک نمی‌‌کنم


    (آنتوان چخوف) در اوایل صبح روز دوم ژوئن سال 1904 از دنیا رفت. او در آن زمان در هتلی در آلمان به سر می‌‌برد. پزشک آلمانی به چخوف گفت: (آخرین ساعات زندگی‌اش را سپری می‌‌کند و سپس یک لیوان نوشابه به مرد در حال احتضار داد. چخوف به آلمانی گفت: (من دارم می‌‌میرم) و لیوان را سر کشید. (الگا) همسر چخوف بعدها در کتاب (سکوت هولناک) درباره آن شب نوشت که سکوت سهمگین اتاق را تنها یک پروانه عظیم‌الجثه سیاه‌رنگ می‌‌شکست. پروانه‌ای که بی‌‌رحمانه در اتاق پرواز می‌‌کرد و خود را با تقلای بسیار به لامپ‌های روشن برق می‌‌کوبید و ترق‌ترق صدا می‌‌کرد.


    برنارد شاو می‌‌گوید: آرزو دارم که تا آخرین رمق وجود من ثمر‌بخش باشد و هنگامی بمیرم که از من هیچ خدمتی ساخته نباشد. او همچنین می‌‌گوید: از عجایب زندگی یکی این است که مرگ درست وقتی ما را در می‌‌یابد که آماده شده‌ایم تا از یک زندگی شیرین برخوردار شویم. او در آخرین لحظات زندگی‌اش این سخن را به میان آورد.


    مترلینگ هم در آخرین لحظات زندگی‌اش می‌‌گوید: اگر مرگ نبود زندگی شیرینی و حلاوت نداشت

    گاندی می‌‌گوید: اگر نتوانیم آزاد زندگی کنیم، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال کنیم.


    (یوری گاگارین) اولین فضانورد دنیا درباره مرگ می‌‌گوید: انسان هرچه بر سنش افزوده می‌‌شود، حافظه‌اش کوتاه‌تر و رشته خاطراتش درازتر می‌‌شود و همه این مسایل را در هنگام مرگ به یاد دارد که مانند یک فیلم کوتاه داستانی از دیدگان او می‌‌گذرد.

     



  • کلمات کلیدی :
  • 87/8/20 :: 4:34 عصر

    شفایافته: ناصر احمدى گل
    تاریخ شفا: یازدهم بهمن 1375
    بیمارى: لالى
    زبانش مثل چوب خشک شده بود. گامهاى مهیب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنید. چشمانش از حدقه بیرون زده و به کنار جاده خیره مانده بود. در عمق تاریکى ، در کنار جاده، شبحى سفید، چون گرگى نرم در هیبت انسان، برآیینه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، کمى پایین تر چنبره زده بود. او آروز مى کرد مى توانست همچون پرنده اى سبک بال، این مسافت تا خانه را پرواز کند و از این همه اضطراب رهایى یابد.
    صداى موتور سیکلت در دشت مى پیچد و مرد را به شبح نزدیکتر مى کرد. سکوت دشت ترس زنده مى کرد و نفس در سینه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح که رسید تعجب کرد! به او خیره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به کار گرفت تا بر سرعت موتورسیکلت بیفزاید، اما دیگر رمقى نداشت. پلک بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از دیدگان مشوشش برداشت.
    شاید خیالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپید و مثل گنجشکى که مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سینه مى کوبید. رخ برگردانید تا یقین پیدا کند که آنچه بر او گذشته کابوسى بیش نبوده است. نه امکان نداشت، احمد بر ترک موتورش سوار شده بود. ناصر ترسیده بود، خواست احمد را پیاده کند. اما دستش از میان بدن احمد عبور کرد، گویى جسم او از مه تشکیل شده بود، ترس بیش از پیش بر او چیره شد.
    کنترل موتورسیکلت از دستش خارج گردید و او را نقش بر زمین کرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سیاه پوش بودند، چه کسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گریه صدا مى زد؟ با شتاب بیش آنها رفت. تلاش کرد که برادر را در آغوش بکشد و آرام کند، اما گویى جسم او همانند احمد از مه تشکیل شده بود.
    جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
    آه !! این خود اوست یعنى ... یعنى ...
    آب سرد را باز کردند، موج آب، او را به ساحل بیدارى کشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سایه هایى یافت که او را احاطه کرده بودند. سایه ها پررنگتر شدند. ناصر تکانى به خود داد که برخیزد اما به سبب ضعف زیاد نتوانست. برادر ناصر با حالى پریشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سویش آمد و او را در آغوش کشید و در حالى که سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على کرد و ادامه داد: خدا خیرت بده که ناصر رو رسوندى به بیمارستان، واقعا متشکرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش کرد که کلمه اى در پاسخ برادرش بگوید، اما هر چه کوشید نتوانست. پزشک، برادر ناصر را به بیرون از اتاق دعوت کرد.
    همسر ناصر که بر روى یکى از نیمکتهاى کنار راهرو نشسته بود و مى گریست، با دیدن پزشک و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسید: آقاى دکتر حال ناصر چطوره؟
    پزشک که سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضایت بخش است. تنها مشکلى که وجود دارد این است که متأسفانه آقاى احمدى قدرت تکلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسید: براى چه؟ دکتر گفت: علتش به درستى مشخص نیست، ولى احتمالاً باید شوکى به ایشون وارد شده باشه که در این مورد متأسفانه کارى از دست ما ساخته نیست. و شما مى تونید فردا بیمار رو به منزل ببرید.
    با این که از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى کوشید به آن حادثه فکر نکند، نمى توانست. آن اتفاق چون کابوسى وحشتناک، آسایش را از او سلب نموده بود.
    ناصر با چشمانى کم فروغ و گونه هایى بى رنگ، در کنجى از اتاق نشسته و در سکوت فرو رفته بود. غم بیمارى او را تا درگاه یأس پیش برده بود.
    احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سکوت حزن انگیز اتاق را شکست و گفت: میگم ناصر، ما که به خیلى از دکترا مراجعه کردیم و نتیجه نگرفتیم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن که اگه مایل باشیم همراهشون بریم.
    مرد نگاه غمبارش را به تصویر بارگاه منور حضرت رضا(ع) که به دیوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و امید را در دل او روشن کرد، اشک در دیدگانش حلقه زد و عشق زیارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنکاى پاییز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تیره آسمان را پوشانده و با تندى وزیدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى کرد.
    در صحن حرم مطهر تعداد زیادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند که ذکرگویان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زیبایى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بیمار دیگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. کلاهش را تا روى ابروانش پایین کشید و در خویش فرو رفت. چشمهایش مملو از اشک شده نگاه نیازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حریم عشق و در جمع حاجتمندان، کعبه دلش را به زیارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گردید.
    او آرام مى گریست و در سکوت با تلاوت آیات قرآن از خداوند کمک مى خواست، و با آب دیده، دل را صفا مى داد.
    هنگامى که پلکها بر نگاهش پرده کشید، آقایى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى که شال سبز بر کمر داشت به سوى او آمد و با شیرینترین لحن فرمود: برخیز! طنین صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشید. ناصر هیجان زده از جا برخاست، گویى نسیم رحمت وزیدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
    جشن آب و آیینه و گل و ریحان بود، فرشتگان چه زیبا میزبانى مى کردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ریختند. رایحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراکنده در گلستان جاویدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنایت مولا را به نظاره نشستند.
    Copyright © 1998 - 2008 Imam Reza (A.S.) Network, All rights reserved




  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   26   27   28   29   30   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ


    منوى اصلى

    خانه v
    شناسنامه v
    پارسی بلاگv
    پست الکترونیک v
     RSS v
     Atom v

    درباره خودم

    لوگوى وبلاگ

    ndayeeshgh

    پیوندهای روزانه

    template designed by target=_blank>Rofouzeh