شـــــد موســـــم تنهائی و مــــــن یار ندیدم
عابـــــــد شـــــدم و رخصــــت دیدار ندیدم
وقتست غنیمت کــــــه طبیب آمـــــده امروز
شب گشـــت و در ایـــن بـــادیه بیمار ندیدم
رســوای جهـــان گشتم و از خود که گذشتم
آری همـــــه جــــــا جــــــز رخ دلدار ندیدم
نـــــــاز تــــــــو نیــاز دل غمدیده مــــا بود
تــــــر دیـــــده مــــــا گشت و مددکار ندیدم
یــــــــا زود بیــا یــــــا کــه بمیرم ز فراغت
قربــــان تـــــو گــــردم ز خــود انکار ندیدم
مستــان همه حیران شده از مستی "عبدی"
مــــن گشتــم و جـــــز مست گرفتار ندیدم
ای کـــه از یــار نشان می طلبی یار کجاست ؟
همـــه یارند و ولی یار وفا دار کجــــــــاست ؟
تا نپرسنــــد و به خوبــــان غم دل نتوان گفت
ور بپــــرسند بگــــو قــوت گفتار کجــــاست ؟
در خــــــرابات مغــــان هوش مجوئید که ما
همه مستیم و در این میکده هوشیـار کجاست ؟
raham_panjehshahi@yahoo.com
- بخش دوم
و ابر به خود لرزید
و قطره ای شد و افتاد
در اقیانوس همانندی ها !
غرور ابر ما را خوار کرد
آواره کرد
بیچاره کرد
تکه تکه شد میان توده ها
تا که بیابد باز اسرار خدا
آن خدائی که همه یک دانه اند
با هم هستند ولی یگانه اند
آری ای دوست، ابر تکه تکه گشته بود
هر قطره ای در یک بیکران سرگشته بود
قطره ها دور از هم و با هم شدند
دل ابر تکه تکه و سرگشته بود
و اینک آماده حقیقت گشته بود
دید همه یکرنگ
همه یک نوع
همه هیچند
اما این همه هیچ، دریائی ساخته است ...
و در عمق این هیچستان
چه هستی ها برپاست
و خدا می داند
که چه عالمی برجاست
یکی از این هیچ ها به دل کوسه ای می رفت
تا درد دل کوسه را گوش کند
هیچ دیگر می رفت در دل یک ماهی پیر
تا که راز جوانی را درک کند
چشمه فهمید
راز هستی را
که همه همنوعند
همه از یک وجود
همه از یک سرشت
قطره ها هر یکیشان یک عالم است
غرور است که من و او ساخته است
من توام تو هم خود منی
غرور یعنی نیروی اهریمنی
چشم دل چشمه دوباره باز شد
تابش نور خداوندی آغاز شد
و اینجا بود که از ته دل گریید...
دلش گرم شد از نور خدا
و باز اوج گرفت
تا ته این آسمان
و باز هم چشمه ما ابری گشت
و تازه به مسیر قبلی رسیده بود
اما این بار حقیقت را دیده بود
چونکه گوش جان ابر باز شد
یعنی که او محرم راز شد
و این یعنی یک گام بلند
در ره تکمیل وجود
راه پایان هر موجود
راه هستی
راه عشق
راه انتها دار بهشت !
دوستان این شعر بسیار طولانی هست. به امید خدا ادامه اش رو باز می گذارم
زیر نور خداوندی باشید
مهدی محمدی دهقانی www.mmd.name
"چشمه"
چشمه در واقع شعر بلندی هست که سعی کردم در اون یکتائی و وحدت وجود و اینکه همه موجودات از یک سرشت هستند و یک هدف دارند رو نشون بدم و اینکه هر کسی بدی کنه در واقع راهش رو طولانی تر می کنه و دچار مشکلات سخت تر می شه. امیدوارم که به دردتون بخوره و کمکی هر چند ناچیز کرده باشم تا همه ما در دنیائی بهتر و زیر نور خداوندی زندگی کن
در بلندای یک کوه بلند
در دل یک صخره سخت
یک چشمه آبی پاک
مادر چند نهال گشته بود
چشمه از خود عشق می جوشید اما
نمی دید معشوقه خود را
زیرا که صخره ستمگر
چشم چشمه را پر کرده بود
اما چشمه نامیدی را نمی شناخت
تا که روزی از آن نزدیکی
دو انسان شده ! از راه رسیدند
در کنار دل چشمه
زیر درختان نشستند
گفتند و گفتند از دنیا
ازبزرگی این چرخ
از خورشیدک زیبا
و واژه هائی آشنا ...
اما از غریبستان
دل چشمه پر می گشود
از دنیای کلمات
تا به عمق معناها
با چشمهایش تصور می کرد
دنیا را
آسمان را
خورشید را
و همین شد روزی
رو به صخره کرد وگفت
صخره ای دوست عزیزم
فرصتی از تو می خواهم
تا ببینم دنیا را
خورشید را
آسمان را
فرصتی می دهی آیا ؟
اما صخره آنقدر دلسنگ بود
حتی یک نه هم نگفت !
و به ناگاه لرزید
دل نازک زمین
و صخره افتاد
به جهنم دره خودخواهی خود
و چشمه دید خورشید را
به خورشید خندید
و مدتی بعد
خورشید هم به او خندید
و چشمه از خجالت نگاه خورشید
آب که بود...
آب تر شد !
و چشمه عاشق خورشید
در پی وصال معشوق
اوج گرفت و به آسمان رفت
و از شرم حضورش در کنار خورشید
عرق سرد خجالت
چشمه ما را یک ابر کرد
در ته آسمان آبی
هم دنیا را دید
زمین را دید
کوه بلندی که چه کوچک شده بود !
چشمه زیبائی ها را دید
مهر را دید
پرنده را
مردم مشغول شده در تقدیر را ...!
و چندی گذشت
ابر ما فراموش کرد چشمگی اش را
که عشق می داد به همه دنیایش
هر چند کوچک
اما همه دنیایش بود
ابر ما در بالا بود
جو گیر شد !
مغرور شد
همه را کوچک دید
به همه می خندید
خنده که نه...
نیشخند می زد
و ابر به خود لرزید
و قطره ای شد و افتاد
در اقیانوس همانندی ها !
نوشته مهدی محمدی دهقانی
در بنی اسرائیل یه جوونی بود بسیار آلوده و شرور و گناهکار.خطاب رسید موسی! این آلودهه رو از شهرتون بیرون کنید وگرنه بواسطه همین می بینی عذاب براتون نازل میشه.
موسی اطاعت کرد فرمایش خدا رو. جوونه رو بیرونش کردن از شهر. تو یه قریه دیگه رفت اونجا هم راهش ندادن. رفت سر به کوه گذاشت. تو دل کوه این جوون مریض شد. آثار مرگ بر این جوون ظاهر شد. لحظه های آخر عمرش بود. اگه الان تو شهر خودمون بودم تو یه همچین لحظه ای پدر و مادرم میومدن سرمو رو دامن میگرفتن. اونا واسم دلسوزی میکردن. تو کاری کردی که همشون منو رد کردن. منو بیرون کردن. گوشه غربت افتادم. دیگه کسی نیست به دادم برسه. حداقل این لحظه آخر توبمو قبول کن. میخوام بهت بگم غلط کردم. نفهمیدم.
یه عمر بیراهه رفته ها! همچین که با دل شکسته تو غربت جوونه اشک رو صورتش جاری شد خطاب اومد به حوریه های بهشتی و غلمان بهشتی فرمود به شکل پدر و مادرش برید بالاسرش. نذارید بندم تنهایی بکشه. برید سر بندمو تو دامن بگیرید لحظه های آخر.
جوونه از دنیا رفت خطاب رسید موسی! یکی از بندگان خوب من از دنیا رفته در فلان جا برو بنده منو غسل بده کفن کن نماز برش بگزار دفنش کن. موسی اومد توی کوه نگاهش افتاد دید این همون جوونه هست که بیرونش کردن از شهر. خدیا! تو گفتی اینو از شهر بیرونش کنید. اما الان میگی یکی از بهترین بنده هاته. قضیه چیه؟ پروردگار فرمود موسی هرکسی که در دل غربت باشه ملائکه من به حالش گریه می کنن و رحم می کنن. ملائکه من بهش رحم می کنن و من رحم نکنم؟ من ارحم الراحمینم. موسی این جوون آلوده لحظه های آخر باما آشتی کرد. ما هم قبولش کردیم. ماهم پذیرفتیمش
لیست کل یادداشت های این وبلاگ